معنی ستاره شباهنگ

حل جدول

ستاره شباهنگ

کاروان کش


شباهنگ

مرغ سحر

مرغ سحرخوان

اثری از عباس مشفق

مرغ سحر خوان


شباویز، شباهنگ

مرغ حق

لغت نامه دهخدا

شباهنگ

شباهنگ. [ش َ هََ] (اِ مرکب) شب آهنگ. قصدکننده به وقت شب. (غیاث اللغات). بقصد آمدن در شب. قصد کردن کاری در شب. (فرهنگ نظام). || شبانگاه. (فرهنگ خطی) (غیاث اللغات) (انجمن آرا). || خانه ٔدهقانی. (ناظم الاطباء). || بلبل، که مرغ سحرخوان است. چون بلبل در بین الطلوعین که به یک معنی داخل شب است، شروع به خواندن میکند بدو شباهنگ گفته شده است. (از فرهنگ نظام). مرغ سحرخوان. (فرهنگ رشیدی). بلبل. (غیاث اللغات). عندلیب و بلبل و مرغ سحرخوان. (ناظم الاطباء). مرغ سحرخوان یعنی بلبل که شب، آهنگ خواندن کند. (انجمن آرا) (آنندراج). بلبل. (فرهنگ جهانگیری). مرغ سحرخوان. (فرهنگ خطی):
مغنی نوایی بزن چنگ را
به دل آتشی زن شباهنگ را.
فخر گرگانی.
|| دندانهای معشوق. || اسب. (ناظم الاطباء). || (اِخ) نام اسب بیژن. (ولف):
به پشت شباهنگ بربسته تنگ
چو جنگی پلنگی گرازان به جنگ.
فردوسی.
|| ستاره ای روشن که در بعضی ایام به وقت شام تابان شود و در بعضی ایام از صبح طلوع کند. و بعضی نوشته اند ستاره ای که وقت شام اول از همه ٔ ستارگان نمایان شود و آن معین نیست و آن را ستاره ٔشب کش نیز گویند. و بعضی آن را ستاره ٔ شعری گفته اند که ستاره ای روشن است که بعد از جوزا برآید. (از غیاث اللغات). ستاره ٔ صبح و ستاره ٔ کاروان کش. یعنی ستاره ای که پیش از صبح طلوع کند. شعری. (ناظم الاطباء). ستاره که نزدیک صبح طلوع کند و گاهی بعد از نصف شب. و نام دیگرش ستاره ٔ صبح است. (فرهنگ نظام). ستاره ٔ شعری. (فرهنگ رشیدی). ستاره ای است که پیش از سحر طلوع کند و آن را کاروان کش نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). ستاره ٔ شعری را گویند که مانند مرغ سحرخوان به شب، آهنگ طلوع نماید. (از انجمن آرا) (از آنندراج). ستاره ٔشعری. (فرهنگ خطی):
چو یک نیمه از تیره شب درگذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت.
فردوسی.
بگفت این و بر پشت شبرنگ شد
به چهره بسان شباهنگ شد.
فردوسی.
تو گفتی سیه غژب باشنگ بود
و یا در دل شب شباهنگ بود.
اسدی.
از حجت مستنصر بشنو سخن حق
روشن چو شباهنگ سحرگه متلالی.
ناصرخسرو.
مانند یکی جام یخینست شباهنگ
بزدوده به قطره ٔ سحری چرخ کیانیش.
ناصرخسرو.
صبح شباهنگ قیامت دمید
شد علم صبح روان ناپدید.
نظامی.
صدگونه ستاره ٔ شباهنگ
بنمود سپهر در یک اورنگ.
نظامی.
سحر تا کاروان نارد شباهنگ
نبندد هیچ مرغی در گلو رنگ.
نظامی.
ماه نو و صبح بین پیاله و باده
عکس شباهنگ بر پیاله فتاده.
خاقانی.
چون ژاله و صبا و شباهنگ همچنین
معزول روز باش و عمل ران صبحگاه.
خاقانی.
علی رغم خورشید دست ضمیرت
حلی بر جبین شباهنگ بسته.
خاقانی.
بر لب جام اوفتاد عکس شباهنگ بام
خیز و درون پرده ساز پرده به آهنگ بم.
خاقانی.
خورشید همی سوی بلندی کند آهنگ
کایدون متواری شد خورشید وشباهنگ.
خواجه علی شجاعی (از تاریخ بیهق).
شه شرق برکُه ْ کشیده سرادق
دمیده شباهنگ از صبح کاذب.
حسن متکلم.
در شب تاریک حیرت کاروان صبح را
صد شباهنگ است در یک آه آتشبار من.
سیف اسفرنگی (از جهانگیری).
چون شباهنگ به غروب آهنگ کرد. (مقامات حمیدی).
- برج شباهنگ، در شعر ذیل از فردوسی آمده است اما معنی کلمه ٔ شباهنگ روشن نیست و ترکیب فوق در این شعر، شب شد یا غروب شد معنی میدهد و شباهنگ که به معنی شعری باشد برج نیست:
چو خورشید گردنده بی رنگ شد
ستاره به برج شباهنگ شد.
فردوسی.


شباهنگ رازی

شباهنگ رازی. [ش َ هََ گ ِ] (اِخ) نام وی میرزا سیدعلی از نجبا و سادات تهران بود. در آغاز کسب میکرد سپس آن را رها کرد و به فراگرفتن کمال و اخلاق پرداخت تا آنکه در اندک مدتی به حکم ذوق فطری که داشت یکی از فحول شعرای فصیح زمان خود گشت. و اغلب اشعار او درمدح ائمه (ع) است. وی معاصر مؤلف مجمعالفصحاء بوده است و با یکدیگر دوستی داشته اند و هدایت اشعاری از وی آورده است. رجوع به مجمعالفصحاء ج 2 ص 216 شود.


ستاره

ستاره. [س ِ رَ / رِ] (اِ) اوستا «ستار»، پهلوی «ستارک « » نیبرگ 207»، هندی باستان «ستر»، ارمنی «استی »، کردی «ایستیرک »، افغانی «ستورایی » و «ستارغا» (چشم)، استی «ستلی »، وخی «ستار»، شغنی «شتاری » و «شتیری »، سریکلی «ختورج »، منجی «استاری »، سنگلیچی «اوستورک »، دزفولی «آساره » و «ستارا»، گیلکی «ستارا». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). کوکب. (برهان). نجم. (شرفنامه ٔ منیری) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن):
وآن شب تیره کآن ستاره برفت
وآمد از آسمان بگوش تراک.
خسروی.
که ایوانْش برتر ز کیوان نمود
تو گفتی ستاره بخواهد ربود.
فردوسی.
که تا ماه و خورشید را بنگرد
ستاره همی یک بیک بشمرد.
فردوسی.
وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنْت ستاره بنمایم من.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 20).
اینک از آن دو آفتاب چندین ستاره تابد. (تاریخ بیهقی).
اگر سرّا بضرّا در ندیدستی برو بنگر
ستاره زیر ابر اندر چو سرّا زیر ضرّایی.
ناصرخسرو.
جهان در جهان بینی پرخیمه و چراغ چون ستاره. (چهارمقاله ٔ عروضی چ معین ص 59).
ستاره گفت منم پیک عزت از در او
از آن بمشرق و مغرب همیشه سیارم.
خاقانی.
از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین
همچو ستاره بصبح خانه گرفت اضطراب.
خاقانی.
ستاره در آن فضا راه گم کند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
بد و نیک از ستاره چون آید
که خود از نیک و بد زبون آید.
نظامی (هفت پیکر ص 4).
گر ستاره سعادتی دادی
کیقباد از منجمی زادی.
نظامی (هفت پیکر ص 4).
در آسمان ستاره بود بیشمار لیک
رنج کسوف بهره ٔ شمس و قمر بود.
ابن یمین.
- پرستاره، دارای ستاره ٔ فراوان. ستاره دار:
با چرخ پرستاره نگه کن چون
پر لاله سبزه درخور و مقرونست.
ناصرخسرو.
منگر بدین ضعیف تنم زآنکه در سخن
زین چرخ پرستاره فزونست اثر مرا.
ناصرخسرو.
- ستاره ٔ بام، ستاره ٔ صبح. (ناظم الاطباء). رجوع به ستاره ٔ سحر و ستاره ٔ صبح شود.
- ستاره ٔ بی روشن، ترجمه ٔ کوکب ثابت است. (انجمن آرا) (آنندراج).
- ستاره پرست، آنکه ستاره را ستایش کند.
- ستاره ٔ پستان، سیاهی که بر سر پستان زنان است. (مؤلف). سنجاقک.
- ستاره ٔ خوبان، سرآمد زیبایان. آنکه از همه زیباتر باشد. که از دیگر زیبایان ممتاز باشد:
ایا ستاره ٔ خوبان خلخ و یغما
بدلبری دل ما را همی کنی یغما.
معزی.
- ستاره ٔ دمدار، رجوع به ستاره ٔ دنباله دار و ذوذنب شود.
- ستاره ٔ دنباله دار، کوکبی که خطی طویل بدنبال داشته باشد و طلوع آن موجب فتنه و نحوست است. (از بهار عجم) (آنندراج). ذوذنب:
ز خال گوشه ٔ دنباله دار می ترسم
ازین ستاره ٔ دنباله دار می ترسم.
صائب.
رجوع به ذوذنب شود.
- ستاره ٔ زمین، کنایه از سنگ طلق باشد و آن سنگی است مانند آینه براق و شفاف که پرده پرده از روی هم برمی خیزد. (برهان).
- ستاره ٔ سحر، ستاره ٔ زهره که در آخر شب طلوع کند و گاهی به وقت شام نمایان شود. (آنندراج). ستاره ٔ بام. ستاره ٔ صبح:
چون شب دین سیه و تیره شود فاطمیان
صبح مشهور و مه و زهره ستاره ٔ سحرند.
ناصرخسرو.
در میانه کنیزکی چو پری
برده نور از ستاره ٔ سحری.
نظامی.
گرد بر گرد او چو حور پری
صدهزاران ستاره ٔ سحری.
نظامی.
- || بمعنی آفتاب نیز نوشته اند. (آنندراج).
- ستاره ٔ سینما، هنرپیشه ٔ درجه ٔ اول سینما. هنرپیشه ای که در فیلمهای معروف، مشهور شده باشد.
- ستاره ٔ صبح، طارق. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). رجوع به ستاره ٔ سحر شود.
- ستاره ٔ قلندران، آفتاب. (برهان) (آنندراج) (رشیدی) (ناظم الاطباء).
- ستاره ٔ کاروان کش، شباهنگ. رجوع به شباهنگ شود.
- ستاره همت،آنکه همت بلند دارد:
آسمان سترا ستاره همتا
من ترا قیدافه همت دیده ام.
خاقانی.
- امثال:
در هفت آسمان یک ستاره نداشتن، درویش بودن. مفلس بودن.
ستاره بروزکسی نمودن، کیفری سخت به او دادن. بادافره کار زشت او را بدو دادن. (امثال و حکم). روز او را بشب بدل کردن. روز او را تیره و تار کردن. روز روشن کسی را شب تار نمودن:
وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنْت ستاره بنمایم من.
منوچهری.
گفت والی خراسان منم و سپهسالار ابوعلی است پسر من، واﷲ که من ستاره بروز بدیشان نمایم. (زین الاخبار گردیزی).
ستاره بالای سر خود نمیتواند دید، نهایت حسود ورشگن یا بسیار متکبر و خودپسند است. (امثال و حکم).
ستاره کوره ماه نمیشه، شاهزاده کوره شاه نمیشه، مراد مثل آنکه ناقصی بدعوی جای کاملی نتواند گرفت. (امثال و حکم).
مثل ستاره ٔ سهیل است، دیر دیر او را توان دیدن. غیبت های او دراز و طویل باشد. (امثال و حکم).
|| بخت و طالع. (غیاث) (آنندراج). ستاره ٔ اقبال. اختر طالع:
ستاره شب تیره یار منست
من آنم که دریا کنار منست.
فردوسی.
وز آن حصار بمنصوره روی کرد و براند
بر آن ستاره کجا راند حیدر از خیبر.
فرخی.
تخم همت ستاره بردهدم
فلک است این زمین که من دارم.
خاقانی.
|| مجازاً، بمعنی اشک:
همی گفت وز نرگسان سیاه
ستاره همی ریخت بر گرد ماه.
اسدی.
|| شمسه ٔ قبه های رنگین که معماران بر سقوف منازل میسازند. (از شرح خاقانی، از غیاث). || رایت و علم. (برهان). درفش. بیرق.

فرهنگ عمید

شباهنگ

(زیست‌شناسی) مرغ سحر، مرغ سحرخوان، بلبل،
(نجوم) ستارۀ صبح، ستارۀ کاروان‌کش، شعری: چو یک بهره از تیره‌شب درگذشت / شباهنگ بر چرخ گردان بگشت (فردوسی: ۲/۱۲۲)،

نام های ایرانی

شباهنگ

دخترانه، بلبل، ستاره کاروان کش، مرغ سحر، بلبل، ستاره ای که پیش از صبح طلوع می کند

فرهنگ پهلوی

شباهنگ

مرغ سحر خوان، بلبل شب، نام ستاره

مترادف و متضاد زبان فارسی

شباهنگ

بلبل، سحرخوان، مرغ‌سحر، ستاره‌صبح، شعری، کاروان‌کش

فرهنگ فارسی هوشیار

شباهنگ

قصد کننده بوقت شب، شبانگاه

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

ستاره شباهنگ

1044

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری